نشسته ام گوشه ای و چشم دوخته ام به راهی طولانی...
گاهی از رفتن خسته می شوم و گوشه ای از این جاده آتشی برپا می کنم و می نشینم کنارش و زل می زنم به راهی که باقی مانده است...
از پیچ و خم هایش که نگران نیستم چون دستم را در دستان کسی گذاشته ام که میدانم از من مواظبت خواهد کرد...
هر چقدر من ناشی و نابلدِ راهم، او راهبر و همراه خوبیست...
فقط نمیدانم از زیادی نقص های من است یا از زیادی کمال او که گاهی قدرش را آنقدر که لیاقت دارد هیچ، آنقدر که بی احترامی اش نکنم ندارم...
گاهی آنقدر دستم را محکم می گیرد که گرمای دستش شرری بر دلم می زند و عاشق و مجنونم می کند...
گاهی آنقدر پنهانی هوایم را دارد که فکر می کنم نیست...
اما هست...
و با نیم نگاهش حرکاتم را زیر نظر دارد گاهی با تاسف نگاهی می کند و آهی از نهاد سینه اش بیرون می دهد...
اما من... آنقدر روحم ضعیف و نحیف شده که آن همه عظمت را یارای درک ندارم...
نگران تاریکی راهم هم نیستم که خورشید کمالش راهم را منور کرده است...
اما...
من که تنها نیستم، من که نگران راه و همراه و تاریکی و غیره و غیره نیستم پس چرا نگرانم؟
چرا گاهی خسته می شوم؟ چرا در دلم سیر و سرکه می جوشانند؟ چرا قلبم بی طاقت شده و مدام خودش را به قفس تنگ سینه ام می کوبد؟
چرا؟؟!
خودم هم نمیدانم دلیل این همه نگرانی ام چیست؟
.
.
.
دستم را از زیر چانه ام بر می دارم...
زل می زنم به چشم های آبی آسمان...
و با تسبیح اشک هایم دانه دانه و شمرده شمرده ذکر می گویم...
دستم را محکم تر می گیرد و آرام فشاری می دهد...
خونِ تازه به رگ هایم می دود...
قطره ای اشک از چشم های آبی آسمان روی چشم هایم می چکد...
تسبیح دانه دانه ام متبرک می شود با ضریح چشم های آسمانی اش...
دستم را روی صورتم می کشم...
دستم را از اشک هایم و اشک هایش تر می کنم...
نیازمند تر از همیشه می برمشان بالا...
ندایی به قلبم الهام می شود...
ادامه بده...
تا عمرت تمام نشده و از دستش ندادی راه بیوفت...
راه طولانیست...